چگونه باور کنم زردی خزان دستانم را در سردی زمستان دستهایت؟
چگونه در خیالم بگنجانم شاخه های تکیده خیالم روا در یخبندان نگاهت؟
یک دم در کوچه پس کوچه های دلم قدم بگذار و بگو که بی خیال از کنار خاطرات قدیمی از مقابل پنجره انتظار و اینه شکسته ام نخواهی گذشت و مرا با تنهایی ها و ارزو های پرپرم تنها نخواهی گذاشت
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
دیروز صبح به دنیا اومدم...
به صورت فرشته ای که بالای سرم بود چشم دوختم...
اسمشو یادم اومد....مادر....شاید....
پیشونیم رو بوسید و منو به دست فرد دیگه ای سپرد...
پدربود....شاید....
وقتی وارد دنیا شدم لبخند زدم....
بدون اینکه بفهمم وارد چه مکانی شدم....
بدون اینکه بدونم بعدها به ازای هر خنده گریه میکنم....
حالا اینجام...
امروز هم بدترین روز زندگی منه...
روزی که از خدا...جداشدم...
به خودم دلداری میدم...
این هم میگذره!
گر صبح قیامت را شبی است ، آن شب است امشب
طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است امشب
برادر جان یکی سر بر کن از خواب و تماشا کن
که زینب بی تو چون در ذکر یا رب یا رب است امشب
جهان پر انقلاب و من غریب ، این دشت پر وحشت
تو در خواب خوش و بیمار در تاب و تب است امشب
سرت مهمان خولی و تنت با ساربان همدم
مرا با هر دو اندر دل هزاران مطلب است امشب
صبا از من به زهرا( س) گو بیا ، شام غریبان بین
که گریان دیده ی دشمن به حال زینب است امشب
برای حضرت علی اصغر علیه السلام
بگو که یک شبه مردی شدی برای خودت
و ایستاده ای امروز روی پای خودت
نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادّعای خودت
از آسمانی گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت
پدر قنوت گرفته تو را برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربنای خودت
که شاید آخر
مرغ دل پرواز کردی تا کجا
در جوابم گفت دشت کربلا
گفتمش ای مرغ دل حرفی بزن
خاطراتت بازگو ای خوش سخن
گوشه ای بنشست و آهی برکشید
اشک او چون قطره بارانی چکید
همچو طفلی گمشده لب باز کرد
گفته هایش یک به یک آغاز کرد
گفت دیدم با دو چشمم روی خاک
جمع مرغان دور جسمی چاک چاک
بالهاشان یک به یک بگشوده بود
روی جسمش سایه ای افکنده بود
ناله ای محزون شنیدم سوختم
گرم نجوا چون بشد جان باختم
قد خمیده مادری میزد صدا
ای به قرانت شود مادر بیا
نور چشمم بین که چون کس آمده
بازوانش گیر بی کس آمده
با دو چشمش گشت گرم جستجو
خاک را با یاد گل میکرد بو
دید مادر ابن او بی سر شده
آسمان عشق بی اختر شده
پیش آمد جان خود در بر گرفت
با دو دستش خاک جسمش بر گرفت
خواست بوسد رخش لیکن سر نداشت
لب بر آن ببریده رگهایش گذاشت
بیایید درمـــــــاه محــــــــــــــرم
زنــــــــــــــــجیرنزنیم
اما زنجیر ازپای جوانمــــــــردی بازکنیم
ســــــــــــــــینه نزنیم
اماسینه دردمــــــــــــندی راازغـــــــــم وانــــــدوه پاک کنیم
اشـــــــــــــکی نریزیم
اما اشک ازچهره مظـــــــلومی پاک کنیم
آن وقت باافتخار بگویــیــــــــــــــــــــــــــم:
◕ ◕ ◕ یــــــــــــــــــــــــــــــــاحسـیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن ◕ ◕ ◕
التمـــــــــــاس دعــــــــــا
برای دیدن ادامه عکس ها به ادامه مطلب بروید نظر هم فراموش نشه